خاطرات نوجوانی حلی که تصمیم دارد هیچوقت فراموششان نکند...
|
دستش را روی دکمهی شیشهی ماشین نگه میدارد و حواسش جمع است هرموقع که سرعت ماشین کم میشود، دکمه را به سمت بالا فشار دهد تا شیشه بالا برود.
تا توی ماشین مینشیند، کیف کولهی رنگی رنگی قدیمیاش را پایین، بین پاهاش میگذارد و تلفنهمراه را بین انبوه کتابهای داخل کیف جا میدهد.
تا چند روز پیش، خیلی عصرها پیاده از خانه تا سوپری که هفت دقیقه کمتر از خانه فاصله دارد میرفت و بستنی قهوه و نودل همیشگی را میخرید تا حال خودش را جا بیاورد؛ اما یکهو به خودش آمد و دید حتی برای یک خرید ضروری هم نمیتواند فاصلهی خانه تا سوپر را طی کند!
این میزان از ناامنی از کجا آمد؟ چه شد که دستها به سمت تنظیمات گوشی و روشن کردن دکمهی Sos رفت، برای روز مبادا؟ چه شد که ناگهان کوچهی همیشگی بزرگتر و مردم شهر قیافهشان ترسناک تر شد؟